گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی شور دفاع از حرم به سر جوانِ گفتگوی ما میافتد، همه راهها را میرود تا میرسد به مسیری که از لبنان میگذرد. سختیهای غربت و تنهایی را به جان میخرد و ناگهان خودش را در وسط کارزار سوریه پیدا میکند. «م.ب» با نام جهادی «حبیب عطوی» حدود دو ساعت در دفتر مشرق، روبرویمان نشست و به سئوالات ریز و درشت ما پاسخ داد.
قسمتهای قبلی گفتگو را هم بخوانید:
اعزام پنهانی مدافع حرم ایرانی از مسیر لبنان! + عکس
حیله نظامی یک ایرانی در سوریه رو شد!
حبیب: هواپیمای روسی مانع شهادتم شد! + عکس
نام حقیقی و عکسهایش را به درخواست خودش مخفی کردیم تا اگر باز هم نیاز شد که جانش را کف دستش بگیرد و در جبهه مقاومت اسلامی، برزمد، مانعی بر سر راهش ایجاد نشود. آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین و آخرین قسمت از گفتگوی صریح ما با این مدافع حرم است...
**: پس وسط آن فضا کسی به فکر مسائل مالی نبود؟
عطوی: واقعا من کسی را ندیدم که دنبال پول باشد... آنجا اولا جنگ است و فکرت درگیر جنگ است؛ هر کسی هم مسئولیت خودش را دارد. پس شما آن غذایی که برایت میآید را میخوری، اگر نیاز شد و چیزی خواستی، بهت میرساندند، اگر نشد هم دیگر مجبوری؛ هتل که نیست به شما برسند آنچنان که کیف کنی! اما امکاناتی میآمد، اینطور هم نبود که بگوییم هیچ چیزی نمیدادند و میمُردیم از گرسنگی. یک موقعهایی بود موز و میوه به ما میدادند، اما دائمی نبود که همیشه اینها را داشته باشیم.
**: پشتیبانی یگان شما با لبنان بود؟
عطوی: من شخصا یگان نداشتم. چون من خودم ماشین دستم بود یک طورهایی پشتیبانی میکردم.
**: منظورم این است که رزمندگان لبنانی را لبنان ساپورت میکرد؟
عطوی: بله. یک موقع طبق نیازشان با هم صحبت میکردند و مثلا گلوله جابهجا میکردند. مثلا فاطمیون به حزب الله میگفت این گلولهها را به شما می دهیم، آن گلولهها را به ما بدهید؛ یا این سلاح را میدهیم، شما آن سلاح را به ما بدهید. جابهجایی میکردند اما با اسم متفاوت در یک محور و یکی بودیم. اینطوری به همدیگر کمک میکردیم. سپاه پاسداران هم خیلی به حزب الله و به گروههای دیگر کمک میکرد، چون همهشان زیرمجموعه سپاه حساب میشدند.
**: آن روزها وقتی در آنجا هموطنهای ایرانی را میدیدی چه حسی داشتی؟
عطوی: خیلی جالب است، من هر کجا میروم، حتی در پیادهروی اربعین هم که به کربلا میروم، وقتی یک ایرانی میبینم ذوق می کنم، با اینکه اینقدر ایرانی آنجاست ولی وقتی ایرانی می بینم ذوق می کنم! حالا هر چقدر آن طرفتر می روی و هر چقدر تعداد نسبت به اربعین کمتر می شود، ذوقم بیشتر میشود، چون حس غربت بیشتری دارم. من هم همیشه با یکی دو تا سوری و لبنانی بودم؛ ایرانیها کنار من نبودند، اما یکی دو تا که به چشم من میآمدند، خیلی خوشحال می شدم از دیدنشان. جالب بود، یک حس آشنا در غربت بود.
**: این ۶ دوستت که شهید شدند لبنانی بودند؟
عطوی: ۵ تایشان لبنانی بودند و یکیشان سوری بود.
**: این قرار را با هم بسته بودید؟
عطوی: ما در خیابان بهمن در منطقه سیده زینب، خیلی سریع رفیق شدیم. رفیق صمیمی هم شدیم. قرار بود اینها را برسانم به یک جایی. اینها هم واقعا از این جهت که ما ایرانی بودیم، خیلی ما را دوست داشتند. همین الان هم ارتش سوریه و نیروهای سوری خیلی به ایرانیها احترام می گذارند، خیلی سریع ایاق شدیم و چون اوایل کارم بود و زیاد عربیام خوب نبود ولی دست و پا شکسته بهشان فهماندم که آقا! خداوکیلی، هر کسی رفت، دست ما را بگیرد؛ که دیگه رفتند...
**: در یک حادثه شهید شدند؟
عطوی: نه، یک فردی بود به نام «جواد بلوط». می دانید که عربها زیاد فامیلی برایشان مهم نیست، هر چیزی را برای فامیلی انتخاب می کنند. جواد بلوط جدا شهید شد. یکی هم به نام عباس جدا شهید شد. اینها هر ۵ تایشان در روضه الحوراء در بیروت دفن هستند. دوتایشان یعنی جواد و عباس جداگانه شهید شدند و آن سه نفر دیگر هم در غوطه شرقی شهید شدند. ظاهرا قرار نبود آنجا باشند؛ برای یک موضوعی رفته بودند که در دید دوربین تروریستها دیده شده بودند و یک کرونت نثارشان شده بود.
**: آن نفر سوری هم جدا شهید شد؟
عطوی: بله، فکر می کنم اگر اشتباه نکنم در قنیطره شهید شد. رفته بود برای دادن اطلاعات و کمک به بچههای ما که مناطق را به بچههای فارسی زبان و ایرانی نشان بدهد، که ظاهرا یک ایرانی هم آنجا شهید شده بود.
**: می شود گفت اهتمام سوریها به نبرد بیشتر از شما بود چون وطنشان بود و حس وطندوستانه داشتند؟
عطوی: نه، عادیتر بودند. نظام سوریه از جهات زیادی خاص است. اگر یک ذره ما و همپیمانان دیر به داد سوریه میرسیدیم قطعا سقوط میکرد. سوریه در این سالها خیلی تحت فشار بوده. نیروهای سوری، ابتدا فقط در ساعات اداری میجنگیدند؛ مثلا کادر ارتش سوریه تا ساعت ۲ بعد از ظهر میجنگید. بعدها حاج حسین همدانی و آمدند و با بسیج مردمی، این موضوع را جمع کردند.
**: ...و جیشالشعبی آنجا را راه انداختند.
عطوی: بله. آن زمانها تا ساعت دو می جنگیدند و رأس ساعت ۲ ول میکردند و می رفتند خانهشان! بعد تروریست ها می آمدند و ده برابر مناطقی که اینها آزاد کرده بودند را می گرفتند. بعد که دیدند کل کشور دارد از دست می رود، این موضوع را جمع کردند.
سوریه، پلیس درست و حسابی ندارد، همه چیزش دست ارتش است؛ استخباراتش دست ارتش است؛ پلیسش و همه چیزش دست ارتش است؛ این ارتش، ارتش کهنه ای بود و به روز شده نبود. یکی از دلایل شکست سوریه و این مشکلی که برای سوریه ایجاد شد، کهنه بودن آموزش و تسلیحات ارتش سوریه بود. در سایه غرور این که ما جمهوری عربی سوریه هستیم و با اسرائیل سرشاخیم خوابیده بودند و این باعث شد که مشکلاتی در نبرد داشته باشند.
شما الان از هر قسمت سوریه به طرف داخل و دمشق بروید، هزاران هزار ایست بازرسی میبینید. هر کجا بروید اگر با تاکسی بروید، راننده مجبور است که به ارتشیهای سوریه باج بدهد و یک جورهایی آنها را راضی کند که اجازه بدهند رد شود. من یک بار داشتم از لبنان می رفتم سوریه؛ با تاکسی رفتم؛ هر کجا می ایستادم سایهبان را می زد پایین، یک صد لیری از پول خودشان می داد بهش و از ایست بازرسی رد می شد. به همین راحتی.
ارتش سوریه هم فرسوده بود، چه از لحاظ آموزشی و چه از لحاظ تاکتیکی و چه از لحاظ تجهیزاتی. دوم اینکه حقوق ارتش سوریه نسبت به کارهایی که می کنند خیلی پایین بود و همه اینها دست به دست هم داد و یک ارتش نامنظم و پیر را تحویل یک کشور داد که عواقبش را دیدیم.
**: ممنونم که خیلی خوب به سئوالات ما جواب دادی و چیزهای جدیدی برایمان گفتی. وقتی می رفتی دَرسَت تمام شده بود؟
عطوی: من خیلی از درس هایم را پاس نمی کردم. چون من در آن برهه وارد حوزه علمیه شده بودم. نه برای لباس روحانیت، بلکه فقط برای اینکه دین را بفهمم. با این دید که صد در صد روحانی بشوم چون می خواستم دین را بفهمم، ولی خوشم نمی آمد لباس روحانیت بپوشم. خیلی سخت بود با حوزه کنار بیایم و غیبت هایم از کلاس را موجه کنم. با هزاران بهانه و هزاران شیطنت می توانستم دم یک استادی را ببینم، دم یک مبصر کلاس را ببینم و حضور و غیابهایم را درست کنم.
**: در مورد مدرسه می گویی؟
عطوی: نه، در مورد حوزه.
**: مدرسه را تا کلاس چندم خواندی؟
عطوی: من از سیکل وارد حوزه شدم، دیپلمم را بعدا گرفتم.
**: باید برای نبودت حوزه را راضی می کردی؟
عطوی: در اصل که نمی شد راضی کنم، اساتید یا معاونینی که اوکی بودند با ما، آنها را راضی می کردیم، به خاطر این، من خیلی به حوزه های علمیه رفتم. از این شهر می رفتم به آن شهرستان تا غیبتهایم به چشم نیاید. چون بعد از یکی دو سال می گفتند آقا! نمیخواهیمت؛ متوجه می شدند که من غیبتم از کلاس،زیاد است. شهرستان جابهجا می کردم، استان جابهجا میکردیم. مجبور بودم دیگر؛ در این سه چهار سال که حوزه بودم، اینقدر حوزه عوض کردم که خودم هم خسته شدم!
**: این شهرستانها چه گسترهای دارد؟ کجاها بودی؟
عطوی: من استان مازندان بودم؛ رامسر، نوشهر و بهشهر هم بودم. در این حوزههای علمیه بودم چون اینها سهلتر میگرفتند. در قم هم سال آخر بودم.
**: ولی اساساً خانهتان قم بود و تو از قم رفتی. اصالتا هم قمی هستی؟
عطوی: اصالتا ترک یکی از استانهای آذری زبان هستیم.
**: اما برای حوزه علمیه از قم می رفتید جاهای دیگر!
عطوی: مجبور بودم. یک طوری داشتم از مهربانیشان استفاده میکردم. یک مدیری بود سر یک سال، وضعیت من را می فهمید؛ یا کنار می آمد یا می گفت برو! مجبور بودی بروی.
**: شما موضوع دفاع از حرم را بهشان می گفتید؟
عطوی: آنجایی که امکانش بود می گفتم برخی مدیرها موافق نبودند و میگفتند یک بچه چه کار می خواهد بکند آنجا. با این دید نگاه می کردند.
**: چون آن موقع می گفتند فقط مستشاران نظامی به سوریه می روند...
عطوی: بله، یک چنین دیدی بود تا بعدها که دیگر آشکار شد ما داریم به سوریه می رویم؛ البته ما قبل از اینکه آشکار شود نیروی زیادی آنجا داشتیم. یکی از ایرادهای رسانهای ما این بود که یکی از مسئولان در بهمنماه سال ۱۳۹۲ آمد در یک برنامه تلویزیونی و گفت ما در سوریه تعدادی مستشار داریم؛ در صورتی که ما آن موقع نیروهای زیادی داشتیم. اینها نمیگفتند. کار رسانهای هم اشتباهاتی داشت و افکار عمومی را قانع نکرده بودند که الان یکی می گوید «مدافع حرم» و یکی می گوید رفتی مدافع اسد شدی؟! برای پول رفتی جنگیدی؟ باعث شدند این دید ایجاد شود. نتوانستند افکار عمومی را قانع کنند. حتی یکسری ها در لباس روحانیت بودند که دید مناسبی نداشتند. ولی بعضی مدیرهای حوزهها کنار می آمدند و می گفتند یک چیز مستند بیاور که بدانیم رفتی سوریه و جای دیگری نرفتی. مشکلی هم ندارد؛ برو. بودند کسانی که این کارها را می کردند.
**: در حقیقت به بعضی ها اطمینان داشتی و موضوع سوریه را می گفتی و به بعضیها هم نمی گفتی...
عطوی: بله. ولی افرادی بودند که مخالفت می کردند.
**: آن طرفش هم مهم است که افرادی بودند که موافقت می کردند و کمک می کردند که شما بروی و برگردی و درسها را ادامه بدهی. الان هم داری حوزه را ادامه میدهی؟
عطوی: نه، خودم به این نتیجه رسیدم آن چیزی که باید یاد می گرفتم را یاد گرفتم.
**: به این معنا که وارد بازار کار شدی؟
عطوی: نه، را بعد از اینکه پایم خوب شد فعالیت در حوزه نظامی را ادامه دادم.
**: پس در حوزه کار نظامی، کارَت را ادامه دادی... حاج آقا پدرتان مشغول چه کاری هستند.
عطوی: پدرم شغلشان آزاد بود. مادرم هم که خانهدار است. اتفاقا خانواده ما خانوادهای مذهبی بود، نه مذهبی سفت و سخت. با امام حسین و روضه بزرگ شدیم، ولی خیلی هم آنچنان نبود که بگویم باید امروز صد صفحه قرآن بخوانیم. من دو برادر و یک خواهر دارم. من کوچکترینشان هستم.
**: آن برادرهایت در این فضا قرار نگرفتند؟
عطوی: نه، برادر وسطی من حالش را داشت برود؛ پیگیرش هم بود ولی چون متأهل بود پدرم اجازه نداد برود؛ گفت شما زن و بچه داری، کجا می خواهی بروی؟
**: آنها به عنوان برادر بزرگتر با رفتن شما به سوریه مخالفتی نداشتند؟
عطوی: نه، چون آنها متاهل بودند، سر کار و زندگی خودشان بودند، مطلع هم نبودند؛ بعدا مطلع شدند که دیگر کار از کار گذشته بود!
خانواده ما هم از لحاظ مالی خانواده ای است که دستمان به دهنمان می رسد، این نیست که بگوییم به خاطر پول می رفتم. و این را می توانم به جرأت بگویم که هیچ وقت به خاطر پول به سوریه نرفتم. هیچ وقت در فکر این نبودم و به نظرم هم خیلی به ندرت، شاید یک صدم درصد هم شاید کمتر پیدا می شدند که برای پول می رفتند سوریه. کسی برای پول نمی رفت.
**: الان زانوهایتان چطور است؟
عطوی: خوب است ولی کار نظامی نمی توانم انجام بدهم، نهایتا آموزش های ابتدایی و کلاسیک بدهم اما آموزش عملی سفت و سخت نمی توانم.
همین اواخر در مناطق مرزی که بودیم، بدتر هم شد چون یک شب درگیری داشتیم؛ شب بود و تاریک بود. از صخره ای پرت شدم پایین و پایم بدتر هم شد.، هم زانویم و هم کمرم آسیب دید. استادم می گوید ادامه بده ولی میگویم دیگر نمی توانم چون من آینده را می بینم، بیست سال بعد را می بینم که سختتر می شود.
**: خودِ کشکک زانو آسیب دیده بود؟
عطوی: راست کشکک زانو بود، اما طرف چپ ترکش خیلی زیادی داشت.
**: تعویض کشکک نداشتی؟
عطوی: نه. خیلی سخت بود. یک هفته اول پاهایم را بی حس می کردند که درد را متوجه نشوم. نمی دانم چرا اینقدر دردش زیاد بود، چون زانوست، تکان که می دادم دردش تا استخوانهایم می رفت. بعدها بهتر شد ولی دیگر آن زانوی اول نشد.
**: زانو عضو مهمی است. الحمدلله که الان بهتری و انشالله سلامتی کامل پیدا می کنی. ممنونم از وقتی که گذاشتی...
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان